خدایا باید با کسی حرف بزنم. 

نگران و غمینم غالباً احساس می‌‌کنم از عهده کاری بر می‌آیم، نومید و درمانده و وحشت‌زده‌ام. 

یا گاه آکنده از شادی و نشاطم، دست دارم در خیابان بروم و فریاد برآورم: «ای جهانیان بایستید، گوش بسپارید! بشنوید این کلام شگفت‌انگیز را» امام هیچ کس تأملی و مکثی نمی‌کند چه در این جا و چه آن جا؛ حتی در همین خانه که مسکن من است، حتی همان‌هایی که نزدیک‌ترین هستند به من، آن‌قدر گرفتار آن قدر مجذوب امور خویش‌اند که بی‌توجه می‌مانند به من. آنان به نشانه‌ی تایید سر تکان می‌دهندو زیر لب سخنی به حمایت می‌گویند و می‌کوشند تا مشارکتی داشته باشند، اما نمی‌توانند، می‌دانم از دست‌شان کمکی برنمی‌آید از همان ابتدا که آغاز می‌کنم این را می‌دانم.

این همه دیوار و حجاب بین ماست –بین زن و شوهر بین والدین و فرزندان، بین همسایه و همسایه، بین دوست و دوست.

 دیوار تن، دیوار سکوت، حتی دیوار کلام.

حتی وقتی می‌کوشیم با یکدیگر سخن می‌گوییم، دیوارهای تازه‌یی قامت می‌کشند، ما خود را در پس دیوارها پنهان می‌کنیم، خود را به پس دیوارها می‌کشیم و می‌کوشیم وانمود کنیم زیباتر و بهتر از آنیم که هستیم. یا وقتی واقعیت‌های وجودیمان نمایان می‌شود، بهت زده و آزرده می‌شویم، یا در خلوت خود می‌نشینیم به داوری و به انتقاد یا حتی آن گاه که وانمود می‌کنیم که موافق هستیم و هم رأی.

اما خداوندا، پروردگارا! بین من و تو حجابی نیست، دیواری نیست.

تو همانی که مرا آفریده‌ای، آشنایی با ژرف‌ترین عواطفم و نهفته‌ترین اندیشه‌هایم.

تو، مرا می‌شناسی و نیز خیر مرا؛ تو به نیکی همه هستی مرا درک می‌کنی.

پس چرا، چرا به تو رو نیاورم؟

وقتی با تو سخن می‌گویم، دشواری‌هایم، آسانی می‌گیرد و شادی‌هایم فزونی. راه‌گریزی می‌یابم بر مشکلاتم و توانی می‌یابم در تحمل بایدها و ناگزیری‌ها. با تکیه بر درک و شناخت کامل تو از خویشتن است که بر نیازهای زندگی خود آگاهی می‌یابم. شکرت خدا، که هرگاه بخواهم، به تو روی آورم. خدایا می‌‌خواهم با تو سخن بگویم...